محمدبن ابی بکر میگوید: لحظات آخر زندگی پدرم با او تنها ماندم به او گفتم: ای پدر ، بگو”لاإله إلاالله” گفت هرگز نمیگویم و نمیتوانم بگویم تا وارد آتش شوم و داخل تابوت گردم
وقتی نام تابوت را آورد گمان کردم هذیان میگوید گفتم:کدام تابوت؟ گفت: تابوتی از آتش که با قفلی از آتش بسته شده است. در آن دوازده نفرند از جمله من و این رفیقم. گفتم عمر؟
گفت:آری،پس مقصودم کیست؟ و نیز ده نفر دیگر که در چاهی در جهنم هستیم. بر در آن چاه صخره ای است که هرگاه خداوند بخواهد جهنم را شعله ور کند ، آن صخره را بلند میکند. گفتم هذیانی میگویی؟ گفت:نه بخدا قسم هذیان نمیگویم… خدا پسر صهاک [عمر] را لعنت کند. او بود که مرا از یاد خدا بازداشت بعداز آنکه برایم آمده بود و او[عمر] بد رفیقی بود
. اسرار آل محمد کتاب سلیم بن قیس هلالی حدیث-37 صفحه ی-527